کمی آرامش میخوام همانطور که رودی خروشان به دریا می ریزد.
گاهی اوقات اتفاقاتی در زندگی انسان رخ میدهد که این آرامش از بین میرود مانند:از دست دادن عزیزی یامریضی یاشاغل بودن یا بیکاری ویا عاشق شدن...
وقتی که آرامش نداری میخواهی عاشق شوی وزمانی که عشق میشوی متوجه میشوی که آرامشت از بین میرود.
مانند کلافی سردرگم می شوی.
یاد یه شعری افتادم که استاد رائفی پور میخوند.
عاشقی درد سری بود نمیدانستیم
حاصلش خون جگری بود نمیدانستیم...
حقیقت همینه
با خیلی از دوستان وقتی که در مورد عشق صحبت میکنیم اکثرا حرف از این میزنند که عشق باید عشق آسمونی باشه مثل عشق عبد به معبود ولی نظر من اینه(البته شخصی)که عشق میتونه از عشق زمینی به عشق آسمونی برسه مثالشم توداستان عشق زلیخا به حضرت یوسف میشه دید.
عشق زمینی وقتی پاک باشه میتونه عاشق وبه عشق آسمونی برسونه.
مثل نوعی تمرین میمونه اگه شخص بتونه تو این سطح عشق خودشو ثابت کنه اون وقت خداهم مزه عشق آسمونی رو به عاشق میچشونه اون موقع ست که انسان میتونه از همون عشق زمینی خودشم عبور کنه وبه معبود خودش برسه.
ولی چه بهتر که عاشق ومعشوق باهم به معبود برسند که لذتش دوچندان میشه.
عاشق که باشی حرفت خریدار ندارد.در نطر همه مجنون می شوی.
حرف هایت به کام دیگران گاهی تلخ است وگاهی بی مزه خیلی کم پیش می آید که شیرین شود.
ولی لذتش به اینه حرف هایت برای معشوقت همیشه از عسل شیرین تر است
کنایه:
خوشا عشقی که معشوقش تو باشی
خوشا عبدی که معبودش تو باشی
خوشا راهی که مجنون میرود تا
رسد بیند که مقصودش تو باشی